هدف «خودت» را انتخاب کن!
شاید بد نباشد به این فکر کنیم که اغلب آدمهایی که کار بزرگ و خاصی انجام دادهاند، اصلاً به این فکر نمیکردند که «من باید کار خاص و چشمگیری انجام دهم» آنها فقط توانسته بودند از مسیری که طی میکردند لذت ببرند. لذت بردن از مسیر یعنی چه؟ یعنی تمرکزی رضایتبخش روی کاری که اکنون و در لحظه حال در حال انجام دادنش هستم.
و البته لذت بردن از مسیر هرگز به معنی مواجه نشدن با سختیها و مشقتها نیست، که برعکس باید ناملایمات را هم بهعنوان بخشی پذیرفتهشده در مسیر قبول کنیم.
ما- هرچه باشیم- احتمالاً سختیهایی را در طول زندگیمان تجربه خواهیم کرد، و خب قرار است گاهی هم در این زندگی خوشحال و راضی باشیم؛ اما آنچه مهم است این است که هدفی برای «خودمان» داشته باشیم، هدفی که «ما» را راضی میکند، بدون اینکه در دام رقابتی نفسگیر با همنوعانمان بیفتیم.
از مسیر لذت ببر؟
آیا اینکه میگویند «از مسیر لذت ببر!» حرف درستی است؟
خب من فکر میکنم اینکه از مسیر لذت ببری، به معنی خوشگذرانی و عیشونوش و بیهدفی و داشتن یک زندگی هدونیستی (Hedonism) نیست. تو میتوانی آدمی جدی و هدفمند باشی اما همچنانْ مسیر برایت در اولویت بالاتری باشد تا نتیجه. زندگی مدرن اگرچه از خیلی جهات ما را راحت کرده و دسترسی ما به منابع بسیار راحتتر شده، اما به همان میزان «حس رقابتجویی» و حس بلندپروازی و فتح قلههای بلند را هم در ما زنده کرده است.
این حس بلندپروازی در نوع خودش باعث میشود ما خودمان را با بقیه، با دیگرانی که حس میکنیم باید از آنها بهتر باشیم، مقایسه کنیم و افتادن در دام مقایسه یعنی مواجه شدن با اضطرابی فراگیر و وجودی. مدرنیسم هرچقدر مزایا و موهبتهای ارزشمندی به ما هدیه داده است، از آن طرف هم از ما افرادی «مضطرب» و نگران ساخته است. ما مدام «درگیر» هدفمان هستیم، درگیر «رسیدن» به چیزی هستیم، درگیر بهدستآوردن و فتح کردن و تمام کردن و ایستادن بر قلهای بالاتر از دیگران هستیم. و این یعنی اضطراب. این یعنی غمِ پایانناپذیر.
به همین دلیل است که از نظر من، لذت بردن از مسیر به معنی بیخیالی یا حواسپرتی نیست، بلکه انتخابی استراتژیک و آگاهانه برای رهایی از قیدهای اضطرابآوری است که خودمان برای خودمان وضع کردهایم.
ما قرار نیست به همه آنچه میخواهیم برسیم، شاید اصلاً قرار نیست به «چیزی» برسیم، شاید انتهای این مسیر، اصلاً چیزی انتظار ما را نمیکشد که ما اینطور باولع دنبالش هستیم؛ دنبال چیزی که فقط در ذهنمان وجود دارد. شاید همه ماجرا اصلاً نه در «رسیدن» بلکه در «رفتن» و پاگذاشتن در مسیر باشد، فارغ از اینکه نتیجه چه خواهد بود، آیا موفق میشوم یا نه، آیا از فلانی بالاتر میروم یا نه، آیا فلان دارایی یا پول یا شخص را بهدست میآورم یا نه… و هزاران سؤال سرسامآورِ دیگر درباره «نتیجه».
اصلاً شاید کارِ ما فهمِ نتیجه نباشد! ما، شاید فقط برای این اینجاییم که «مسیر» را بسازیم و شکل دهیم. شاید اصلاً چیزی آن انتها وجود ندارد که اینطور ذهنمان را درگیرش کردهایم.
نمیگویم نتیجه وجود ندارد، و نباید دربارهاش فکر کرد، بحث این است که شاید اصلاً آنقدرها مهم نیست. آنچه به نتیجه نهایی شکل میدهد کاری است که حالا انجام میدهی، کیفیتی است که الان از خودت نشان میدهی، خروجیای است که الان خلق میکنی. اینهاست که نتیجه را میسازد، نه فکر کردن درباره آن و درگیر شدن با آن. ذهنی فارغ از نتیجه ذهنی است که لحظه را درمییابد. سِنِکا روزی گفت: «لحظاتی از عمرمان که گذشته اکنون در چنگال مرگ است، او هر لحظه انتظار ما را میکشد.» و هدر دادن عمر چیزی نیست جز «اندیشیدن درباره آینده»، به جای اینکه به آینده فکر کنی آن را بساز.
ارادتمند
آرسام هورداد
متن بالا را خانم سارا یوسفی عزیز با صدا و هنر قابلتحسینشان گویندگی کردهاند که از کلیپ زیر میتوانید بشنوید.
سایر کارهای خانم سارا یوسفی را در کانال تلگرام ایشان به آدرس @sarausfvc میتوانید بشنوید و لذت ببرید.
۳ دیدگاه
سلام و عرض احترام
مطالبتون مثل همیشه عاااالی و عمیقه
بعد از خوندن این متن احساس غریبی بهم دست داد…
ولی یک سوال ذهنمو درگیر کرده..
چطوری هم به هدفمون فکر کنیم و برای رسیدن بهش بجنگیم و هم فقط از مسیر لذت ببریم و به نتیجه فکر نکنیم..
احساس میکنم این دوتا با هم جمع نمیشه
سلام نرگس گرامی
خوشحالم که در سایت همراه من هستید و مطالب و نوشتهها را دنبال میکنید
در رابطه با پرسش خوبی که مطرح کردید من میتونم اینطوری به این مسئله نگاه کنم، از نظر من هدفمندی یعنی میدونم میخوام چه مسیری رو طی کنم (حداقل بهصورت کلی)، میدونم «برای چه چیزی» میخوام این مسیر رو طی کنم، در واقع «چرایی» خودم رو میدونم. شاید نتیجه و سرانجام مسیر برام مبهم باشه، یعنی به طور قطع ندونم راهی که انتخاب کردم قطعاً به نتیجه دلخواهی که تصور کردم میرسه یا نه، اما بههرحال دارم میرم جلو و تجربهاش میکنم و توی این مسیر احتمالاً چیزهایی بهدست میآرم (تجربه، روابط، شبکهسازی، دستاوردها و …) و از همه مهمتر احتمالاً مهارتهایی به من اضافه میشه. من اسم این رو میذارم هدفمندی
اگرچه که این آدم میدونه داره چیکار میکنه و میدونه میخواد چه چیزهایی رو تجربه کنه اما هیچ تضمینی وجود نداره که ته این ماجرا فرد به چه چیزی برسه و اون ته، اون انتها اونقدر solid و خشک نیست که دقیقاً مطابق تصورات من باشه و به قولی «هست اندر پرده بازیهای پنهان» و این بازیهای پنهان اونقدر زیادن که بهتره من درباره نتیجه انعطاف داشته باشم و خیلی خشک نگاهش نکنم.
این از نظر من یعنی هدفمندی، اما درعین حال انعطاف داشتن درباره نتیجه
در واقع هدفمندی در طول «مسیر» تعریف میشه، نه درباره نتیجه؛ هدفمندی قطعیت درباره نتیجه نیست، بلکه شروع یک مسیر مشخصه
ضمن اینکه فرایندگرایی به معنی «بیقیدی و بیتوجهی و عدم هدفمندی» نیست، بلکه متمرکز کردن قوا روی لحظه حال- تنها چیزی که من روش کنترل دارم- هست، که خودبهخود منجر به نتایج و دستاوردهای خوبی هم میشه، اما شاید نه دقیقاً اون چیزی که من در ذهنم تصور کردم.
امیدوارم توضیحات روشنکننده بوده باشه
ارادتمند
آرسام هورداد
خیلی ممنووونم بابت زمانیکه صرف کردین و سوالم پاسخ دادید..موضوع به خوبی برام روشن شد..
احساس کردم توضیحات شما به زیبایی مفهوم توکل و سپردن نتیجه به خداوند رو بیان میکرد.
بازم ممنون